یأبن معادن الحلم

  • خانه 
  • #داستان_کوتاه 

#داستان_کوتاه

27 بهمن 1401 توسط کوثر گطانی

🔳 یک جوان ازعالمی پرسید: من جوان هستم ونمی توانم نگاه خودراازنامحرم منع کنم. چاره ام چیست؟ عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و به او گفت که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی خواست که او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند…‼️ جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت… عالم از او پرسید: چند نامحرم سر راه خود دیدی⁉️

جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکرآن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف شوم…
⚠️ عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر بر کارهایش میبیند‌ و از روز قیامت و‌ حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد.

 نظر دهید »

انتظارما ازرسانه ملی،این نوع پوشش خبری نیست!

23 بهمن 1401 توسط کوثر گطانی

اینکه در گزارش رسانه ملی از راهپیمایی ٢٢ بهمن، تصاویر قشرهای مختلف مردم زیر یک پرچم به تصویر کشیده شود کار درست و خوبی است اما نه اینکه دچار افراط شده و بگونه ای عمل شود که گویا فقط بانوان کم حجاب در راهپیمایی حضور داشته اند و با نشان دادن و مصاحبه افراطی با بانوان ضعیف الحجاب، خواسته یا ناخواسته منتج به رشد پروژه اباحه گری حرمت حجاب در جامعه شود! 

برخی فیلم و سریال‌های نامناسب و ترویج فرهنگ بی بندو باری و خشونت و… در رسانه ملی به کنار… 

حقیقتا از مصاحبه های خبرنگاران محترم صدا و سیما از بانوان شرکت کننده در راهپیمایی ٢٢ بهمن متعجب شدم! 

وقتی که اکثر قریب به اتفاق خانم های شرکت کننده در راهپیمایی ٢٢ بهمن، چادری بوده اند و صدا و سیما ٩۵ درصد با خانم های غیر چادری (بخوانید کم حجاب) مصاحبه انجام داده است، درحالی‌که باید به نسبت جمعیت، اگر ٩۵ درصد بانوان چادری در راهپیمایی حضور داشته اند، ٩۵ درصد مصاحبه شوندگان هم بانوان چادری باشند نه برعکس! 
اینچنین عملکرد رسانه ملی در تهیه گزارش از این حماسه، خواسته یا ناخواسته، حضور بانوان مؤمن و انقلابی کشور در راهپیمایی بزرگ ٢٢ بهمن را تحریف و بایکوت خبری خواهد نمود! 
چرا باید در رسانه ملی که وظیفه فرهنگ سازی در حوزه های مختلف خصوصا عفاف و حجاب دارد، خواسته یا ناخواسته اهداف دشمن پیش برود؟ 
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است… 

 2 نظر

#داستان_کوتاه

21 بهمن 1401 توسط کوثر گطانی

مرد و زن نشسته اند دور ِسفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می‌زند و می‌گوید : “چقدر تشنه ام ! زن بی معطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود. سوراخ های نمكدان سرِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه سوپ زن فرصت هست برای مرد. زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند .

مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می‌كند و می‌گوید : “میدونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟ و سوپ بی نمكش را می‌خورد ؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می‌خورد ؛با لبخند! 
✅ زندگی زیباست به شرط :مهر و گذشت😊

 نظر دهید »

#داستان_تربیتی

21 بهمن 1401 توسط کوثر گطانی

🌺دو خاطره متفاوت و قابل تأمل از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در دوران دبستان:
🔹مرد اول می گفت:
«چهارم ابتدایی بودم. 

در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. 
وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. 
روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. 
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. 
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. 
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه ای شدم!»

🔹مرد دوم می گفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. 
مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. 
مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. 
آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. 
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. 
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. 
حالا که بزرگ شده ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
♨️-مراقب واکنشها و اثر کلام خود بر دیگران باشیم!

 1 نظر

#داستان_کوتاه

19 بهمن 1401 توسط کوثر گطانی

در راه مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند. به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی‌عرضه است، اسبش دائم عقب می‌ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این‌ همه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمی‌کند، دائم جلو می‌تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است، سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال در آورد.
این است رسم رفاقت…

✔ در غیاب یکدیگر، حافظ آبروی هم باشیم.
📚 روضات الجنات، ص۱۱۵

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یأبن معادن الحلم

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس